مانا ، مصداق واقعی شعر پدر بود . او مثل پروانه ای عاشق تا آخرین دقایق خاموش نشدن شمع عاشقانه بدور آن پرپر زد . جا دارد برای اینهمه ایثارش شعر آن شمع خاموش شده را در وصف دختر شاعره اش ، اینجا بگذارم .

غزل ۱۰

هر لحظه ای از عمرم ، در یاد منی "مانا "

تو من شده ای ، من تو ، همزاد منی مانا

در زندگی تارم ، چون روزنه ی امید

در بغض گلوگیرم ، فریاد منی ، مانا

در مزرعه ی فکرم ، چون حاصل گندمها ،

در باغ خیالاتم ، شمشاد منی مانا

بر کوه دلم کندی صد خاطره ی نیکو

من کوه " بغستان " م ، فرهاد منی مانا

دل در قفس سینه ، پر میزند از شوقت

دل صید تو شد آری ، صًیاد منی مانا

چون سایه بدنبالم ، می افتی و می آیی

چون بخت همایونم ، همزاد منی مانا

دیگر نخرم دنیا ، بی تو به پشیزی ، چون  ــ

تو جنت سر سبز و آباد منی مانا .

 

 

 

ساکسیفون

پشت فرمون تاکسی در صف طویل انتظار نشسته است . دو روز آخر هفته تاکسی می برد ، تاکسی های اینجا  اگر در تمام روز ۱۰ تا ۱۵ مسافر داشته باشند باید کلاهشان را بالا بی اندازند . وسائل حمل و نقل مسافران مثل اتوبوس و تراموا و قطارهای شهری اینقدر زیادند که تاکسی وسیله ای لوکس و گران محسوب می شود .

در سر چهار راه خیابان پر ازدحام ، رفت و آمدهای مردم را نظاره می کند . دلم میخواهد برایش بگویم تا برایتان از فضای حاکم بر اینجا اندکی بنویسد . نمی دانم دیری و دوری های وطن تا چه اندازه بر او تاثیر گذاشته باشد . اما خودش می گوید با شما مدام در تبادل افکار است ، غم و درد و رنج و عشق تان را درک می کند . گر چه سخت دست به قلم می شود ، ولی امروز از او خواستم تا چنین کند ، اجابت کرد و قبل از نوشتن به شوخی گفت :  شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!

لکه های درشت ابر مثل همیشه مانع تابش نور آفتاب می شوند ، زمین خیس باران مدام و دائم اینجاست . مردی در زیر طاقی مغازه ای « ساکسیفون » می نوازد و رهگذران گاهی پا سست کرده ، لحظه ای به صدای دل انگیز آن گوش فرا میدهند ...بعضی ها نیز پولهای خردشان را در کلاه شاپوی جلوش پرتاب می کنند . مرد نوازنده با دیدن پولها خوشحالی خودش را با دمیدن و رها کردن رگه هایی گوش نواز در فضای آنجا طنین می اندازد .

سگی پشمالو با دیدن سگی دیگر، نهایت خوشحالی خودش را در تکانهای تند دم و ورجه ورجه هایش برای رسیدن به آن دیگری نشان میدهد ...عاقبت اصرار و ابرام آنها صاحبانشان را که دو جفت میان سالند به هم نزدیک می کنند . از نوع اشاره ی دستها و خنده و نوازش سگهایشان معلوم است که برای همدیگر از شیرین کاریهای آنها تعریف می کنند . پیرزنی لنگان لنگان ....در زباله ها به دنبال روزنامه های باطله می گردد از نوع لباس و پوشاکش بر می آید که گدا و محتاج نباشد ، همیشه او را دیده ام و دلم خواسته است بپرسم این روزنامه ها را چرا جمع می کنی ؟! اخیرا تعداد اینها بیشتر هم شده .    کفترهای چاهی در سنگ فرش های پیاده رو بدنبال قوت لایموت ، غافل و بی واهمه از عابرین دونه !! و سنگ ریزه ها را در چینه دان خود انبار می کنند و با شدت و حدت گرفتن قطرات باران حرص و ولع آنها در عطش سیری ناپذیرشان دو چندان می شود .

در فاصله نوشته ها مکثی می کند تا « تاکسی اش » را به جلو کشد . در صف طویل انتظار تا رسیدن به هدف می ترسم شیرازه ی افکارش بهم ریزد و این نوشته را تا به اخر نرساند . روز کسل و خسته کننده ی شنبه همیشه اینطور است . 

دو پسر و دختر جوان دست در دست هم بطرف مرکز شهر می روند ، پیرمرد و پیر زنی با پالتوهای بلند و شیک خود در جهت مخالف آن جوانها می آیند . پسر و دختری آنطرف تر زیر دیرک برق لبهای عاشقانه می گیرند . رگه های خوش نواز « ساکسیفون » در فضای آرام و ساکت همچنان طنین انداز است .

سیاه چرده ای آفریقایی دست در دست زیباترین دختر مو طلایی و بلند قامت اینجا با مختصر خریدی در دست روانه متروی زیر زمینی هستند . معتادی جوان ، سیگاری  پرتاب شده از رهگذری را از روی زمین برداشت و با تانی پک می زند ....او غافل و بی خیال از  سیل جمعیت در کنار پرچین خیابان پشت به مردم ایستاده و ادرار می کند . در اینجا هیچ کس در نخ هیچ کس نیست ....تنها نویسنده ما ، امروز به حکم من برای شما گوشه ای از مناظر خیابان  پر ازدحام را به زیر زره بین برده و بتصویر می کشد .

بعد از یک ساعت و نیم به اول صف رسیده . میدانم که دیگر بیشتر از این نخواهد نوشت . میروم تا نوشته را از دستش بگیرم و برای شما « پست » بنویسم . با مسافری که سوار شده ، صحبت می کند . مقصد را که پرسید ،  گل از گلش شکفت . گفت : جانمی جان ، بعد از کلی انتظار بد نشد ....یه شاه ماهی !! .

نوشته را که بدستم داد شیشه را بالا کشید و با گازی که به ماشین داد آنرا از جا کند و رفت . صدای اگزوز تاکسی و رگه های صدای  گوش نواز ساکسیفون در فضای آنجا با هم گره خورد .