پشت فرمون تاکسی در صف طویل انتظار نشسته است . دو روز آخر هفته تاکسی می برد ، تاکسی های اینجا اگر در تمام روز ۱۰ تا ۱۵ مسافر داشته باشند باید کلاهشان را بالا بی اندازند . وسائل حمل و نقل مسافران مثل اتوبوس و تراموا و قطارهای شهری اینقدر زیادند که تاکسی وسیله ای لوکس و گران محسوب می شود .
در سر چهار راه خیابان پر ازدحام ، رفت و آمدهای مردم را نظاره می کند . دلم میخواهد برایش بگویم تا برایتان از فضای حاکم بر اینجا اندکی بنویسد . نمی دانم دیری و دوری های وطن تا چه اندازه بر او تاثیر گذاشته باشد . اما خودش می گوید با شما مدام در تبادل افکار است ، غم و درد و رنج و عشق تان را درک می کند . گر چه سخت دست به قلم می شود ، ولی امروز از او خواستم تا چنین کند ، اجابت کرد و قبل از نوشتن به شوخی گفت : شنیدن کی بود مانند دیدن ؟!
لکه های درشت ابر مثل همیشه مانع تابش نور آفتاب می شوند ، زمین خیس باران مدام و دائم اینجاست . مردی در زیر طاقی مغازه ای « ساکسیفون » می نوازد و رهگذران گاهی پا سست کرده ، لحظه ای به صدای دل انگیز آن گوش فرا میدهند ...بعضی ها نیز پولهای خردشان را در کلاه شاپوی جلوش پرتاب می کنند . مرد نوازنده با دیدن پولها خوشحالی خودش را با دمیدن و رها کردن رگه هایی گوش نواز در فضای آنجا طنین می اندازد .
سگی پشمالو با دیدن سگی دیگر، نهایت خوشحالی خودش را در تکانهای تند دم و ورجه ورجه هایش برای رسیدن به آن دیگری نشان میدهد ...عاقبت اصرار و ابرام آنها صاحبانشان را که دو جفت میان سالند به هم نزدیک می کنند . از نوع اشاره ی دستها و خنده و نوازش سگهایشان معلوم است که برای همدیگر از شیرین کاریهای آنها تعریف می کنند . پیرزنی لنگان لنگان ....در زباله ها به دنبال روزنامه های باطله می گردد از نوع لباس و پوشاکش بر می آید که گدا و محتاج نباشد ، همیشه او را دیده ام و دلم خواسته است بپرسم این روزنامه ها را چرا جمع می کنی ؟! اخیرا تعداد اینها بیشتر هم شده . کفترهای چاهی در سنگ فرش های پیاده رو بدنبال قوت لایموت ، غافل و بی واهمه از عابرین دونه !! و سنگ ریزه ها را در چینه دان خود انبار می کنند و با شدت و حدت گرفتن قطرات باران حرص و ولع آنها در عطش سیری ناپذیرشان دو چندان می شود .
در فاصله نوشته ها مکثی می کند تا « تاکسی اش » را به جلو کشد . در صف طویل انتظار تا رسیدن به هدف می ترسم شیرازه ی افکارش بهم ریزد و این نوشته را تا به اخر نرساند . روز کسل و خسته کننده ی شنبه همیشه اینطور است .
دو پسر و دختر جوان دست در دست هم بطرف مرکز شهر می روند ، پیرمرد و پیر زنی با پالتوهای بلند و شیک خود در جهت مخالف آن جوانها می آیند . پسر و دختری آنطرف تر زیر دیرک برق لبهای عاشقانه می گیرند . رگه های خوش نواز « ساکسیفون » در فضای آرام و ساکت همچنان طنین انداز است .
سیاه چرده ای آفریقایی دست در دست زیباترین دختر مو طلایی و بلند قامت اینجا با مختصر خریدی در دست روانه متروی زیر زمینی هستند . معتادی جوان ، سیگاری پرتاب شده از رهگذری را از روی زمین برداشت و با تانی پک می زند ....او غافل و بی خیال از سیل جمعیت در کنار پرچین خیابان پشت به مردم ایستاده و ادرار می کند . در اینجا هیچ کس در نخ هیچ کس نیست ....تنها نویسنده ما ، امروز به حکم من برای شما گوشه ای از مناظر خیابان پر ازدحام را به زیر زره بین برده و بتصویر می کشد .
بعد از یک ساعت و نیم به اول صف رسیده . میدانم که دیگر بیشتر از این نخواهد نوشت . میروم تا نوشته را از دستش بگیرم و برای شما « پست » بنویسم . با مسافری که سوار شده ، صحبت می کند . مقصد را که پرسید ، گل از گلش شکفت . گفت : جانمی جان ، بعد از کلی انتظار بد نشد ....یه شاه ماهی !! .
نوشته را که بدستم داد شیشه را بالا کشید و با گازی که به ماشین داد آنرا از جا کند و رفت . صدای اگزوز تاکسی و رگه های صدای گوش نواز ساکسیفون در فضای آنجا با هم گره خورد .