نرگس 3

در نوشتن این نامه هست که خاطرات گذشته دوباره  زنده می شوند  .

 از میان همه ی ما ، آن نسل پر شور ، انگار تو تنها  کسی بودی که با عقلت ازدواج کردی . تصمیمیت را گرفتی و دل  را به دریا زدی . اگر هر که  در آن فضای آکنده از آزادی و رهایی  ، و اندکی  بعد از بهار آزادی تنها با دلش و رویاهایش ازدواج کرد .....تو با تضمینی از اینده دلت را  در گرو آن گذاشتی . آینده و روزگاری که دیگر دغدغه ی مادی و مالی نداشته باشی . اگر همه ی آنهایی که اغلب با مخالفتهای خانوادهایشان ، چه بسا مخفیانه پای سفره عقد نشستند ... ازدواج تو در میان هلهله و نی انبان و تمبک  باشکوه برگزار شد .
اما هر که ندونه ، من خوب میدونم که آهنگ پشیمانی و ناسازگاریت از همان شب اول ازدواج هویدا شد . عکاس و فیلمبردار عروسیتان اینها را  بعدها برایم  تعریف کرد  .
 او گفت : عروس انگار باباش مرده بود . شب عروسی که نبود ، شب عزایش بود .
 من از همان موقع  دانستم که تو در کام دل و دلدادگیت شکست خورده ای ...زیرا دلت را  دربست قربانی عقلت کرده بودی .
خود کرده را تدبیر نیست . شاید از جهاتی باید به تو حق داد . آنهمه بی سروسامانی و دربدری ....همراه با فقر مالی و نداشتن امید به اینده برای یک دختر در آن اجتماع  طاقت فرسا بود . دست گیری و گرفتاریها ی دوستانت و تعقیب و گریزها امانت را بریده بود .
بدنبال آسایش و آرامشی بودی و می خواستی تا به اتکای تضمینی مادی آنها را بدست بیاوری .
نرگس جان ....تو تنها چهار خط برای من نوشته ای و بعد از سالها یادی از اون عاشق آزرده !! کرده  بودی و من اینقدر روده درازی کرده ام .
تو  نوشته  بودی : رفیق انگار در دیار غرب خیلی بهت خوش می گذرد که دیگر یادی از رفقای قدیمت نمی کنی . و بعد خواسته ای تا  به دست حامل این نامه در باره زندگی در این جا مفصل برایت بنویسم .
گرچه میدانم که سئوالهایت بی جهت نیست و دیری ست که تصمیمت را گرفته ای تا خودت را از ان چهار دیواری نجات دهی ،  به این ور آبها برسانی و زندگی نوی  را شروع کنی .....اما من هم با توجه به تجارب و شناختم ، لازم می بینم تا هر انچه واقعی و حقیقی ست ، برایت  صادقانه بنویسم . مختصرا کوتاه چکیده ای در اینجا می نویسم ولی به حامل این نامه آنچه گفتنی است مفصل گفته ام که شرح خواهد داد .
  زشت  یا زیبا ، بد و یا خوب بودنش موضوعی سلیقه ای ست که در افراد مختلف  فرق دارد .  بقول شاعر  : هر کسی از ظن خود شد یار من . آزادی و آزادگی یا زرق و برقهای شهر فرنگ از دید من نه آنچنان کور و کر کننده  است و  نه چنان درهم و برهم و بی بند و بار یست که در آنجاها مدام تبلیغ می کنند .
میدانم که سخت تصمیمت را گرفته ای ...اما بگذار تا این نکته  را هم یاد آور شوم . اینور آبی ها که سالیانی دراز هست  به اینجا سفر کرده اند ......اکثر آنها از هم جدا گشته اند . تعبیر و تفسیرش مفصل است  و دلیلهایش در این فرصت نمی گنجد .  اما آنها اغلب همانهایی هستند که دیوانه وار و عاشقانه تنها با دلهایشان ازدواج کرده بودند ....همانها که مشهورند به نسل سوخته  !! میخواستم شمه ای از دنیای رهایی  ها  و جدایی ها  را در این دیار نشان داده باشم تا شما نیز با داشتن سه فرزند قد و نیم قد .....از حالا با  کمک همدیگر یعنی بابای بچه هایت  بفکر چتر محافظ و پشت پناه  آنها قدم در این راه نا آشنا بگذارید ....
آه نرگس انگار جواب جدی من به درخواست هایت پاک خاطرات آن شب مهتابی را از یادم برد....حالا که سالهای درازی  از اون  سالها گذشته بگذار تا  دوباره خاطره اش را  زنده کنم . بگذار تا آنچه بر من  در آن شب گذشت برایت بنویسم .
اونشب که ناباورانه آهنگ ناسازکاری را ساز کردی . گفتی برو به یه مسافرت . برو به شیراز ...نهران ..نمیدونم شمال و از این حرفها ..من داشتم دیوانه میشدم . دلم میخواست بپرم و دستهایت را ببوسم . دلم میخواست شروه بخونم . دلم میخواست گریه کنم . آخر من عاشق و شیدایت شده بودم . نه غرورم اجازه میداد که التماس و التجا کنم و نه مهرت از دلم کنده میشد . برایت مثالها زدم . گفتم من مثل یه کبوتر جلد  و  خانگی هر روز به هوای تو  لب بوم شما می آمدم .... شعر و شاعریم گل کرده بود ....یادت میاد ؟ بهت گفتم  من و تو مثل آهو و صیاد بودیم  ...توفیری نکرد .  چه روزها و شب های سختی بر من گذشت  . تو تصمیمت را گرفته بودی  ....بهر حال من دیگر هر گز از ان کوچه گذر  نکرده بودم تا اینکه 5 سال پیش بعد از 15 سال دوری از وطن .......آن شب مهتابی هنگام عبور از کوچه قدیمی تان ....نمی دانی که  با چه  دل زاری .... گذشتم .


پی نوشت 
: شروه  : شعرهای سوزناک عاشقانه ای که جنوبیها با حزن و اندوه می خوانند .

برای رسیدن به راز و رمز این خاطره بر روی  ادامه مطلب  در زیر کلیک کنید
ادامه نوشته









نرگس 2

....نرگس جان ، ببخشید که این را می نویسم . خودت بهم قول دادی ، قسم خوردی تا هر آنچه در دل دارم بنویسم . راستش تو ارزش عشق و شورانگیزی آن روزهای  من را نداشتی . من یک طرفه عاشق تو شده بودم . ضرب المثلی هست که می گوید : برای کسی بمیر که برایت تب  کند . 

ghrob

 

 

 

 

 

شاید  حق با تو بود . من بی خودی پاپیچت شده بودم . تو اولین عشق من بودی . عشق یک طرفه و دو طرفه  نمی شناسد . مثل دو  قطب نا همنام مغناطیس ! فقط  می کشد ، جذب می کند . مثل انار مکیده شده ای ، چلانده و از درون خالی ات می کند ، دل فرمانده کل می شود ، و عقل می میرد .

  حالا که این طرف آبها هستم .  زن و مردهای عاشق و شیدایی را می بینم که هر روز  یکی یکی مثل ماهی های فلس دار به زمین می افتند  . از هر چه عشق و عاشقی هست نفرتم می گیرد . وقتی جدایی های بی شمار عاشق پیشه های دیروز را ، در غربت غرب می بینم ، از هر چه خود سری  و هوس بازیهای جوانی بود ، عقم می گیره . شاید عاشق واقعی همانهایی باشند که هیچ گاه به هم نرسیدند  . همانهایی که یک طرفه عاشق شدند و دلشان از عقلشان  اطاعت نکرد . بگذریم .

   نمیدانم چطور شد که در اینجا ....بعد از آنهمه سال خاطرات آن شب مهتابی  دوباره تداعی شد .

   آها یادم آمد . همین حالا در حال نوشتن این سطور یادم آمد .

  رفته بودم خانه دوستی . در زدم . همسرش آمد ،  در را باز کرد . سراغ دوستم را گرفتم . گفت رفته به مسافرت . آن مسافرت دوماه به درازا کشید .

  حالا خیلی از آن زمانها گذشته . شاید ، ۷ سال . آن روز که دوباره دوستم را دیدم نمیدانم چرا ناخوداگاه پژواک نجوای تو  در آن شب مهتابی در گوشم پیچید....آنجایی  که پشت بند حرفت گفتی : ببین تو که در این آرامش و خلوت شب ، با یه نگاه  از این رو به اون رو شده ای ....بهتره از این عشق دست بشویی ....اینجا بود که یکه خوردم . اول به آن لمس و نوازشی که خودت هم در آن بی تمایل نبودی مشکوک شدم . بعدش از رقیبهای احتمالی دیگر ....اما طرح سئوالت با حالتی شاعرانه ، و فلیسوفانه من را پاک غافل گیر کرد ....یادم میاد گفتی به این آب نگاه کن ...

  گفتم خب منظورت ؟ گفتی ببین آب مثل یه آینه تمام نماست ...منعکس کننده عشق های زود گذر هست...،

  دیوانه شده بودم . دلم میخواست مثل راج کاپوی هندی در فیلم سنگام  برقصم و  غمگین ترین ترانه های دنیا  را برات بخونم ....اونجا بود که دانستم فیلمها هم بر اساس واقعیت درست می شوند .  حرف تو حرفت آوردم ،  .....اما وقتی از دلواپسی آینده ات ، نسبت به بی فائیم حرف زدی باز ته دلم یک امیدی از امیدواری جوانه زد .

  گفتم حتما شدت  عشق تو را چنان نگران نموده ....در عالم خوش و ناخوشی بودم که باز با طرح سئوالی از اریکه ی خوش عشقولانه به  دامنه ی حضیض  عشق پرتاب شدم .

انجایی که گفتی .... چند مدتی از اینجا برو .....برو به شیراز ، تهران ....یا شمال  ! بگذار تا کاملا .... این عشق و عاشقی از سرت به پره ....دیوانه شده بودم . من در چه عالمی بودم  و تو در چه عالمی .......

حالا بعد از اون همه سال ، آن روز که دوستم رو دیدم ...نا خودآگاه یادم به  همان شب مهتابی افتاد . به یاد حرفهای آن شب که گفتی به سفری برو .

  دلم میخواست  به دوستم  بگم چرا به مسافرت رفتی  ؟ چرا اجابت کردی ؟

 ..... چقدر بعضی حرفها بهم شبیه هستند . آدم  انگار در شعر ها و  یا  داستان ها  خوانده  باشد. ....آن روزها که همسر دوستم گفت حامد  یه مسافرت دوماهه رفته ، تعجب کردم که چرا ؟  بعدها  برایم مشخص شد ، که او را مخصوصا به کشور ایرلند فرستاده .....آنها تمرین جدایی میکردند .......می خواست تا حامد با جدایی و خداحافظی عادت کند .....، سالهایی بعد که همسر دوستم فوت کرد و تسلیم چنگال سرطان شد....تازه مردم می دانستند که آنها مدتهای زیادی از هم جدا  و طلاق گرفته  بودند  . حامد این را در مجلس ترحیم به حضار گفت .

  بعد از این سئوالت بود که به حرف در آمدم . خیلی قاطع و مصمم گفتم ....میدونی چیه ؟ من از اینجا برو نیستم ...من حتی یک لحطه هم نمی توانم .....ادامه دارد

پی نوشت ۱ : خاطرات کوچه  قدیمی را برای خاطر تو .....ادامه میدهم ... 

پی نوشت ۲ :  اسم داستان را از عشقولانه به نرگس تغیر دادم .

پی نوشت ۳ : دوستان عزیز توجه بفرمائید ....من هر آنچه ترانه هایی خاطره انگیز بود ، در وب گذاشته ام شما هم میتوانید با کلیک بر روی آن ، ترانه را گوش بگیرید و در فضای آن قرار بگیرید . برای مثال کوچه ، سلطان قلبها ، مرا ببوس ...

 

 

 

 

نرگس 1

 من بعد از ۱۵ سال  دوری و دیری از وطن ....در شبی غم بار و دلگیر ، ناگهان  هنگام عبور از کوچه ای آشنا ، خاطرات عنفوان جوانی و دل و دلدادگیم را با عزیزی زنده کرد . حال بعد از ۵ سال گذشته از آن .....نامه ای گلایه آمیز ، البته با خاطرات مهر انگیز و یاد آور نهایت شور و شوق و عشق جوانی برایش نوشتم ....گر چه این نامه قاعدتا نمی بایست در اینجا بگذاشتم ....اما دل به دریا زده  و ناگفته هایی را با آن بی وفای سیاه چشم درمیان گذاشتم ....شاید به علت طولانی بودن  ، در دوقسمت نوشتم

Noruz

بعد از سلام و احوالپرسی ...امیدوارم زندگی بر وفق مرادت باشد  ، گر چه آب رفته را نمی شود برگرداند ...   اما با یاد و خاطره اش ، گاهی باعث رفع  عطش  می گردد . ۵ سال پیش هنگام دیدار از وطن ،  در شبی دلگیر ، و ظلمانی ، هنگام عبور  از آن کوچه ی  بن بست ، خاطره هایی از دل و دلدادگیهای جوانیمان زنده شد . وای نرگس نمی دونی چه حالی شدم . نمیدانستم خواب می بینم یا بیدارم . ناگهان شدم باز  همان جوان ۱۷ ، ۱۸ ساله ای که بودم ....انگار همه ی وجودم شده بود گوش و چشم  و بینی .

 هم صدایت را می شنیدم ، هم بوی عطر گل و یاس و محمدی   منزلتان  استشمام می کردم  هم باز انگار برایت ترانه سلطان قلبها و مرا ببوس می خواندم .

نمیدانی چه حالی شده بودم ، پایم رو  سست کردم و در ان سیاهی به ته کوچه نظر ی انداختم ....دوباره از اعماق وجودم خاطره هایی فوران کرد .

یادم  امد به آن شبی که هوا صاف بود ، ستاره ها بلیک بلیک می کردند ، و ماه چهارده خندون و  کامل می تابید .  در اوج خوش لذت عشق  سر از پا نمی شناختم ،   دورتر از منزلتان جوی اب روانی بود ، به پیشنهاد تو ساعتی به کنار اون رفتیم . مثل کودکانی که در عالم کشف و شهود باشند .... ان  خلوت دل خواسته ، من را وسوسه کرده بود ...در مقابل آن همه لطافت و ظرافت ، چون آتشی در کنار پنبه و کبریتی بر انبار کتان  در حال گر گرفتن بودم . دست خودم نبود . محو چشمهای سیاه و سینه ی مرمرینت شده بودم  ، اندامی که برازنده ی آن دامن چین دار و گلدار بود ، همان  دامنی که در نسیم بهاری میرقصید و  مرا پاک از خود بیخود کرده بود .

وقتی واست ، در هم تنیدن شاخه های درختها را در انعکاس آب تشبیه می کردم ، و در آن شب مهتابی با شنیدن صدای جیرجیرکها و قورباغه ها ، قند در دلم آب می شد ... چشمم به لبهای غنچه ایت دو دو میزد ...میخواستم تا نظرت را بشنوم . آن شب  در عالم کوچک و بزرگ خود ، داشتم سند دائمی و پیوند همیشگی این رابطه ی عاشقانه را مهر و موم می کردم ....که ناگهان با طرح سئوالی شاعرانه از تو ....غم و درد و رنجی جانکاه بر سرم آوار کرد .....در تمام آن لحظاتی که داشتی واسم صغری و کبری می کردی ....بدنبال مقصر می گشتم ....آخرش برایم معلوم نشد که چرا یک باره آن  تصمیم را گرفتی . اول فکر کردم شاید بخاطر آن لمس و ناز و نوازش  ناخواسته بود  ...بعد فکرهای ناجور دیگر از رقیبهای دیگر بسرم زد.....خلاصه در تمام نی نی چشمانت و در تمام پهنای زلال سیاهیش  رازی نهفته و مشکوک می دیدم که مرا در حالتی دوگانه ، عاشقانه و انتقام جویانه قرار می داد .

تا ان  موقع برایم کشف نشده بود که تو هم شاعره ای و عاشقانه می توانی خواسته هایت را مطرح کنی . به همین خاطر آچمز شده بودم .

.....................................................

.....من این داستانک را خیلی وقت پیش نوشته بودم و تا همین جا .....پشیمان شدم ...حالا نمیدانم ادامه اش بدم یا نه ....اما همه اینها را می گذارم برای بعد از فردا شب که کلی همشهریها و هموطنان دیگر از شهرهای مختلف به اینجا  خواهند امد  ...ما جای شما را خالی خواهیم کرد.

پی نوشت : ستاره ها بلیک بلیک می کردند . /ستاره ها سو سو  می زدند .   چشمک می زدند .

 

 (کنسرت بزرگ  تلفیقی گروه شنبه زاده)

(موسیقی بوشهر و جاز)

در تاریخ ۴ دسامبر در کشور آلمان شهر هانوفر برگزار میگردد.در این اجرا ۴ هنرمند بزرگ و مطرح موسیقی جاز گروه شنبه زاده را همراهی میکنند
 محل اجرا
 musik zentrum 
emill Meyer str 26 _ 28
30165 HANNOVER
 ساعت اجرا: ۲۰
سعید شنبه زاده،رقص و نوازنده نی انبان و نی جفتی
ماتئو دوناریه نوازنده ساکسوفون و کلارینت
حبیب مفتاح بوشهری  نوازنده دمام و تمپو
امانوئل کوجیا نوازنده گیتار
هیوبر دوپنت نوازنده گیتار باس
نقیب شنبه زاده نوازنده ضرب و تمپو
جو کوئیتزگه نوازنده درامز
سردار محمد جانی نوازنده عود

 دیشب جای همگی شما خالی . همینقدر بگویم که  سعیدو سنگ تمام گذاشت . در مقابل دهها هزار نفر هم تا حالا با آن شور و شیدایی الینه نشده بود . او برنامه ی زار را اجرا کرد ولی براستی که خودش زارش گرفت و برای لحظاتی از خود بیخود شد . چنان شیفته ی همراهی و همگامی دستهای موزون  تماشاگران بوشهری درخیام خوانی و یزله   شده بود که ناخوداگاه پیراهن غرق در عرق نشسته اش را بیرون اورد ، وبه گوشه ای پرتاب نمود....بعدها خودش راز این زار  و  هیجان و شور و شررش چنین گفت :

 مو ۵ سالین بوشهر نرفتم . اگه برای اجرای کنسرت تلفیقی به هانوفر اومدوم بیخود نبیده . دیدوم هیچ جا مثل اینجا بوشهری ها جمعشون جمع  نیست ....و براستی که برای چند ساعتی  همه ی            تماشاگران از همه ی جاها و مخصوصا همم شهریهایش را خرسند و راضی و خشنود نمود . در بین استراحت و پایان برنامه فرصتهایی دست داد تا با سعیدو دیداری تازه کنم .  در پایان همینطور که وعده دیداری برای فردا با من می گذاشت....ناگهان یادش آمد که فردایش حتما باید به پاریس برگردند  و گفت : نقیب مدرسه  داره ،  از درسش عقب میفته  فردا حتما باید بریم ...... بهش گفتم  : در وب سایتم در مورد آمدنت و اجرای کنسرتت مطالبی نوشته ام  ....بعضی ها  آمده اند و کامنت گذاشته اند...ممکنه کسان دیگری هم بیایند و سئوالهایی را مطرح کنند .....خواهش میکنم به وبم بیا و خودت جواب کامنتهاشون رو بده . با خوش رویی قبول کرد و چندین بار گفت چشم چشم حتما......             
در ضمن یک گروه مشتاق بچه های بوشهری و غیر بوشهری  نیز دیشب از شهر برمن به هانوفر می امدند....دیر کردند و ما نگران شدیم . در کنسرت بودیم که  از توی قطار تلفن زدند و گفتند : فردی         خودش را جلو قطار انداخته و خودکشی کرده....حال ما را در  قطار نگه داشته اند و اجازه خروج              نمیدهند  . ضمن خوشحال شدنمان از سلامتیشان ...افسوس خوردیم که بدشانسی                اوردند و نرسیدند... با آمدن آنها شک ندارم که بر گرمی آن  شب  خیلی بیشتر  می افزود