هنرمندان همشهری

 

در محافل جمع و دوستانمان  متوجه شده ام ، هنرمندان و علاقه مندانی وجود دارند که در کنار کارهای روزمره اشان اغلب به عنوان کار تفریحی و جنبی ، به هنری روی آورده اند....چند شب پیش که منزل یکی از دوست همشهریم بنام خلیل بودیم  مات و مبهوت عکسها و مناظر و نقاشیهای سیاه قلم و رنگ و روعنی  که به دیواره های منزلشان آویزان بود شدیم ....او که سراغ داشتیم  از مدتها پیش   بدون آموزش و کلاس نزد خودش به نقاشی روی آورده  ، هیچ نمی دانستیم که با تمرین و پشت کار و عشق و  ممارست به این حد اعلا رسیده باشد ....خلیل قول داد ، چند تا از کارهای هنریش را به من بدهد که در وب سایتم بگذارم .

 در نظر دارم تا دوستان و آشنایان هنرمندی  را که در محافل جمع خودی می شناسم و از دستکارهایشان لذت می بریم به شما دوستان خوبم نیز معرفی کنم تا شما نیز از دیدن کارهای هنری آنها  بی نصیب نمانید . یکی دیگر از این دوستان هنرمند سهیلا است . او که به کار عکاسی علاقه ی وافری دارد به فوت و فن آن  وارد و بصورت تفریحی از جاهای مختلف عکس می گیرد . اغلب عکسهای زیبا و خاطره انگیز دوستان و آشنایان را قاب گرفته و  به بمناسبتهای مختلف به آنها  کادو میدهد . و در همین رابطه ها ، آن روز که عکسی نفیس قاب گرفته و بمناسبت تولد خانمم کادو آورده بود ، خواهش کردم تا چنانچه مایل باشد عکس هایش را جهت نمایش در وب سایت  به من بدهد ....قبول کرد و  بیدریغ عکسهای زیادی را برایم با ایمیل فرستاد که هم اکنون شما شاهد  تعدادی از آنها هستید .  دوستانی که علاقه به هنر عکاسی دارند اگر سئوال و نظر خاصی در این رابطه ها داشتند ، می توانند در پنچره ی نظرها مطرح کنند و احتمالا سهیلا خانم خودشان چنانچه  کامپیو ترشان فارسی نویس داشته باشد مستقیما جوابگوی شما خواهند بود .

« سفر غریب »

  بعضی وقتها فکر می کنم انگار همه ی ما مسافر یه اتوبوس هستیم . هنگام وداع اشک ها سرازیر و بغض ها در گلو می ترکند .

گرمی اشکی که از دیدگان جاری می شود با بوسه ی تب داری بدرقه ی راه آخرین لحظه های دیدار یاران و دوستان می گردد .

 جای خالی هر مسافر یاد آور شور و شرری ست . هر چه اتوبوس به مقصد نزدیکتر می شود ، غربت را در فضای وهم الود اتوبوس بیشتر احساس می کنم . اتوبوس به کجا می رود ؟ ....حالا دیگر در جاده ای صاف و هموار افتاده و هوا تاریک است . راننده ا ی تازه نفس جایش را با راننده ی خسته عوض کرده و دایره های ضعیفی از دود سیگار در بالای سرش  رقص کنان ، حلقه حلقه در فضا پخش می شود . بعد از آنهمه شور و نشاط و هلهله....حالا صدای  خُرخُر بعضی ها بلند شده .....همه خوابیده اند .

 چشمهایم لحظه ای از راننده غافل نمی ماند . نکند خوابش ببره و ما را بکشتن بده !! راننده ی خسته با او حرف می زند . صدای ضعیف آهنگ (سیما بینا) مثل لالایی باعث شده تا چشمها ی خواب آلود را بیشتر سنگین کند . چرا با شنیدن این ترانه ناگهان خاطره ای قدیمی برایم تداعی می شود ؟

انگار صدای  زخمه هایی که به سیم دوتار می خورد با متن شعر و حزن واندوه صدای سیما  ، مخصوص با این مسافرت ما ، همخونی کامل دارد . بیشتر دلم می گیرد و غبار غم و دردی آن را می فشارد ....حالا یادم آمد که چرا  خاطره ای  برایم تداعی گشت . ۱۲ سال پیش خود سیما بینا این ترانه را با ارکسترش در سالن دانشگاه هانوفر برایمان اجرا کرد ....سیما همچنان می خواند : بیا تا قدر یکدیگر بدانیم .....که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم .  اتوبوس سیاهی شب را می شکافد و به پیش می رود . چراغ های شهرستانهای اطراف و روستاهای دور و نزدیک در آرامش کامل سوسو می زنند . چشمهایم یک لحظه از راننده غافل نمی ماند . نکند خوابش ببره !! این وسواس را از پدرم به ارث برده ام . کاش من هم بی خیال می شدم و چرتی می زدم ! خودم را مشغول می کنم ، و در زیر نور ضعیف لامپ مشغول به نوشتن دنباله خاطره سفر تفریحی مان می شوم . می گویم این مسافرت بهترین و خاطره انگیزترین مسافرتهای دنیاست ...پس باید غافل نشد و از همه ی لحظه های فراموش نشدنی اش پستی تهیه کرد ....به بچه ها قول داده ام به محض رسیدن آن را به روز کنم . ...سفر غریبی بود . نمی دانستم خواب می بینم یا بیدارم . ما همگی از کشورهای آزاد دنیا آمده بودیم ،  آدم اگر در خانه خودش آزادی نداشته باشه احساس بیگانگی می کند  و در هر جای دیگر جهان هم که آزاد و رها باشد باز غریبه محسوب میشه .... در کشورهای ساکن وقتی میدانند کجایی هستی  اولین سئوالشان این هست : کی می خواهید برگردید ؟!...... تازه میدانی که تو هنوز بعد از بیست سال وصله ی تن آنها نیستی ولی در خانه ی خودت با وجود اینکه میدانند بعد از بیست سال آمده ای ،  همه می پرسند قصد ماندن ندارید ؟ در میابی که ریشه هایت هنوز نخشکیده ...

sonbol   در مقابل خواب دیگر نتوانستم بیشتر تحمل کنم . چشمهایم سنگین شده بود . راننده ی خسته هم خُرخُرش بلند شده بود . در عالم خواب و بیداری بر روی کاغذ دفتر گزارش مفصلی می نویسم . دیگر نمی دانم که چند ساعت به درازا کشید که خوابم برد .....وقتی بیدار شدم ، صبح شده بود ، هوا روشن روشن بود . بر روی تهران غبار سیاهی از دود نشسته بود .

 روی پارچه ای که بر روی  اتوبوس نصب کرده بودند  با خط زیبایی نوشته بود : مسافرت تفریحی جمعی از وبلاگرهای بوشهری .

Paiyz/ Sohila

 بعد از دو هفته سیر و سیاحت به دور ایران حال آنها برای بدرقه ی ما ( زیباریویو . محمود دهقانی. عبدی . علی رادبوی . منیرو روانی پور .  م.ساحل . ناخدا حمید کجوری و مانا آقایی) به فرودگاه مهرآباد آمده بودند .    آقای علی رادبوی هم با ما بوشهریها در این سفر همراه بود و یک نفر دیگر که  بواسطه کامنتهایش معروف  و آشنا بود او را به اسم آقای رهگذر صدا می زدیم .

 لحظه خداحافظی غمگنانه بود .هنگام وداع همیشه غم انگیز است . حالا جای آنهمه سر و صدا در سالن انتظار سکوت مرگ آوری حکمفرما بود . نمی دانم چقدر طول کشید تا در هواپیما نشستیم . هواپیما از باند فرودگاه کنده نشده بود که در اثر تکانهای مداوم ، تمام اعضا و جواره ام را در هم ریخت . حالت استفراغ داشتم . وای خدای من چه شده . در سر و صدای جیغ و فریاد مسافران ، صدای امیدوار کننده ی زنانه ای به گوش  رسید . رفته رفته صدا بلندتر شنیده میشد . صدای مهماندار هواپیما بود .  صدای مهماندار هواپیما به گوشم آشنا آمد . خوب گوش سپردم ....صدای خانمم بود . نه اشتباه نمی کردم صدای خود خودش بود....  که  همراه با تکانهایی که به من میداد  می گفت : بلند شو ، بلند شو  ، دیرت شده ، مگه سر کار نمی خوای بری .

گیج و پکر بلند می شوم . چشمهایم را می مالم  و به دور و بر خود نگاه می کنم . بیدارم . من در خواب ، خواب دیده بودم .

 پی نوشت : چون  دوستداران زیادی نسبت به عکسهای سهیلا علاقمندی نشان دادند ، تعداد بیشتری از آنها را ضمیمه همین پست کردم و چون همزمان با جشن هایوالنتاین میباشد آن را تقدیم به تمامی عشاق می کنم .

برای دیدن عکسها بر روی ادامه مطالب در زیر کلیک کنید

ادامه نوشته

مسافر

در صف نوبت تاکسی ، پشت فرمان در چه فکر و خیالی بودم که ناگهان با باز شدن در پشتی ماشین ، چرتم  پاره شد .

- مسافر جوانی با شتاب به داخل تاکسی آمد و گفت : لطفاً بروید بطرف استادیوم ( این جمله را به آلمانی گفت )

چند جمله دیگر هم که بین ما رد و بدل شد آلمانی بود ....بنظرم قیافه اش آشنا می آمد ، انگار جایی او را دیده بودم ، با طرح سئوالی خواستم حدسم را به یقین تبدیل کنم . به آلمانی گفتم  : از کدام کشور می آئید ، ملیتتان چیست ؟. همینکه گفت از ایران : فوراً گفتم : شما آقای وحید هاشمیان نیستید ؟ گفت : بله . حدسم درست بود . هاشمیان فوتبالیست ملی پوش کشورمان بود که در تیم (۹۶ هانوفر) توپ می زند . مسیرمان زیاد طولانی نبود و در همین فاصله کوتاه بعد از احساس هم وطنی و هم زبانی کردن  تا رسیدن به مقصد تا اندازه ای صحبتهایی بین ما صورت گرفت .

گفتم تعریفت را زیاد شنیده بودم ....گفت : خوب یا بد ؟....گفتم تعریف دیگه ....که خاکی هستی ....و خودت رو بالا نمی گیری ، پاتوق  همیشگی ات هم سراغ دارم رستوران (البرز) هست . گفت :  خب دیگه دوران مجردی هست.... و غربت.... و غذای ایرانی . وقتی سئوال کرد و فهمید اهل بوشهرم گفت انگار بوشهر هیچ وقت فوتبال خوبی نداشته !!.....دیدم شاید منظورش لیگ برتر و دوره زمانه ی خودشان  را می گوید و جای تعصب و تعصب گری هم نبود تا زمانه های دیرتر و قدمت گذشته را یاد اوری کنم .

                                                                                     

Hashemian   براش گفتم وب سایتی دارم ، دلم میخواست یه بار خصوصی از شما سئوالهایی کنم و ....پرسید به چه نامی است گفتم : شیپور ....گفت من هم وب سایتی دارم به اسم هاشمیان نت  دیگر کلی در مورد وب سایتهامون صحبت کردیم ....بهش گفتم خاطره و داستان و مطالب ادبی می نویسم . خواست تا آدرس وب سایتم بهش بدم ....گفتم باشه وقتی رسیدیم برات می نویسم ...شما هم آدرس سایت خودت را برام بنویس . خاطره ای که ۸ ماه پیش دخترم در محل تمرین دو ومیدانی با مربیشان که منجر به دیدار با هاشمیان شده بود یاد آوری کردم ....ادوارد مربی لهستانی دو و میدانی تیم  دخترم ، مربی تمرین دو و نرمش تیم هانوفر ۹۶ هم است . دیگر تا موقع پیاده شدن ......وحید کلی در مورد خصوصیات و خصلتهای خوب و انسانی این لهستانی صحبت کرد . الحق که ادمهای خوب و دوست داشتنی در همه جای دنیا محبوب و قابل تمجید و تقدیرند....من هم با وحید در مورد سجایای انسانی این مرد شریف لهستانی هم نظر بودم .

در این لحظه به در ورودی زمین چمن استادیوم ورزشی رسیدیم ....ساعت یازده صبح بود ، پس فردایش با تیم بایر مونیخ بازی داشتند ....گفتم : میری تمرین ؟ گفت نه من فیزیو تراپی دارم ....مصدومیت داشت .  هنگام دادن کرایه گفتم قابلی نداره ایندفعه مهمان من باش....پولش را اماده کرده بود و  اصرار داشت که بگیرم  ، مشغول نوشتن آدرس وب سایتم شدم و اون هم سایتش را به من داد ....در راه بهش گفتم که اگر در پست وب سایتم بنویسم ، انوقت همه می خونند و نظر میدن....گفت بچه های ایرانی هانوفر ....گفتم نه ، ایرانیهای همه جای دنیا . آرزو  کردم که در بازی آینده بر تیم بایر مونیخ پیروز شوند . بعد از خداحافظی دیدم ۱ یورو هم طبق انعامی که در اینجا متداوله از کرایه اش اضافه داده  است.

 

بازی یلدا

 

با تشکر از مریم و مژده عزیز که پای من هم به این بازی یلدا کشیدند .

۱/ آدم با حوصله و صبوری هستم . گاهی دگماتیسم و یک دندگی نیز بر من غالب می شود .

۲/ در محافل فامیل و دوستان بزله گو و مجلس شاد کنم . ترانه های مرا ببوس ، اپرا ، شروه و بعضی از  ترانه های عارف و ویگن  را می خوانم ، اغلب شعرهای خوب  و سرودها را حفظم و حفظ می کنم و دستی نیز بر سه تار دارم .  

۳/ کند و یواش و آرامم ....و با آدمها عجول و تند و سریع  آبمان در یه جوی نمی رود . بی نظم و نا مرتبم و در دخل و خرج مقتصد نیستم .

۴/خطر نمی کنم و به جنبه های مثبت خود متکیم .

۵/کم حرف ، کم رو ، دیر جوش ، خود خور ، غم دوست و فکورم.  

دوستانی را که معرفی می کنم : عبسی، پیدم، علی امیری، ابوذر صغیری ، و مشق می باشند .