سار
آن روز که در غم و غصه ی بچه های از دست داده اش به سوگ نشسته بود ، خیلی دلم گرفت . من که زبانش را نمی دانستم ، ولی احساسش را درک می کردم . مثل طبیعت همه ی از دست داده ها دنبال گمشده اش می گشت .
با دیدن آن ، خیلی از صحنه های غم انگیز گذشته ، مثل فیلم سینما جلو چشمم نمایان شد . اما از میان همه ی صحنه ها یک پرده ی دراماتیک از چهره ی مادرم واضح تر می دیدم . انگار لباسی را در دست گرفته بود و هنوز بعد از ۳۰ سال داشت برای اولین فرزند از دست داده اش اشک ماتم می ریخت .
مادرم هر سال در دو فصل ، هنگامی که می خواست لباسهای زمستانیمان را از صندوق لباسی بیرون بیاورد یا لباسهای زمستانی را نفتالین میزد و در صندوق می گذاشت شاهد گریه و زاریش بودیم .
همینطور که مات و مبهوت سار افسرده بودم ، خاطره های اولین روزها از نظرم گذشت . یادم آمد که برای اولین بار صدای جیر جیر ریزی مرا متوجه خودش کرد . پشت انبوه برگ درختها بطرف صدا رفتم ، شاخه ها را اینور و آنور کردم تا به صدا برسم ، ناگهان پرنده ای پر زد و رفت . رفتم تا جای او را نگاه کنم ، دیدم دوتا بچه ی کوچولوی سار ورجه ورجه می کنند و در عین حال که دهانشان باز کرده اند مابقی غذایشان را طلب می کنند . با دیدن من صدایشان قطع شد . دیگر هر روز وقتی گذرم از انجا می افتاد ، آنها را نگاه می کردم .
ما وقتی بوی خوش نفتالین فضای اطاق را پر می کرد ...دلمان نمی خواست دوباره شاهد گریه مادر باشیم . ولی او هر سال در چنین فصلی تا چشمش به لباس گلمنگلی هوشنگ می افتاد ، دوباره پهنه ی صورتش غرق اشک می شد . و با آهنگ غم انگیزی شعرهای سوزناکی برای او می خواند .
شاید شش ، هفت سالم بود . خیلی دلم می خواست با همان آهنگ نوحه برایش بگویم ، حتی التماسش کنم که : مادرم گریه نکن ! تو که فرزندهای زیادتری از دست داده ای ، پس چرا برای انها گریه نمی کنی ؟ شما که روزها و سالهای سختی از سر گذرانده اید : سال قحطی ، سال وبایی ، سالهای جنگ در برازجان و دیر و کنگان ....پس چرا حالا همه فراموش کرده ای ولی هوشنگ هنوز برات یه چیز دیگه هست ؟ انگار که نگاه پرسشگر مرا می خواند . می گفت : هنوز مهرش به دلمه ، خیلی شیرین زبون بود ، بچه اولمان بود . بابات دیونه شده بود .
آن روز که در غم و غصه ی بچه های از دست داده اش به سوگ نشسته بود ، خیلی دلم گرفت . من که زبانش را نمی دانستم ، ولی احساسش را درک می کردم . مثل طبیعت همه ی از دست داده ها دنبال گمشده اش می گشت .
جوجه ها روز به روز بزرگتر می شدند . رنگ پر و بالشان مثل شبق سیاه شده بود . احتمالا تا هفته ای دیگر به پرواز در می امدند . که ناگهان روزی شاهد مرگ فاجعه امیز انها شدم . درست در زیر درختها ، لاشه هر دو سار کوچک بر روی چمن ها افتاده بود .
با وجود اینکه یک هفته می شد که از مرگ بچه های سار می گذشت باز میدیدم مادر غمگین و افسرده ....درست زیر لانه خالی آنها نشسته و چشم انتظار است .....
همینطور که مات و مبهوت سار افسرده بودم ......مثل هر روز چیزهایی برایش خواندم ....ناگهان شعری در من جوشید ،که رو به سار سرودم :
چرا چشمان تو ، ناودونه اشکه
همیشه بارشش ، بارونه مشکه
بده دریا دل و گریه مکن ساز
تو که صبر دلت قده یه دشته
خوب که فکرش کردم ، یادم آمد که انگار ، این شعر را برای مادرم گفته ام ...
پی نوشت :درآان سالها پدرم رئیس گمرک اغلب شهر و بنادر توابع بوشهر آن زمان مثل برازجان و دیر و ....بوده و خاطره های هولناکی از آن سالهای سیاه تعریف می کردند.
گلمنگلی : گلدار ، رنگ وارنگ
بارون مشک :بوشهریها به بارانهای سیل آسا ، با قطره های درشت می گویند بارون مشکی !